برگ پاییزی سبزی که بین زمین و آسمان وامانده



خیلی موقع ها ما خودمونم نمیدونیم چی از این زندگی میخواییم

درگیر یک پوچی محض یک زندگی روتین وار کرمک طوری پیش میریم به سوی چیزی که نمیدونیم واقعا چی هست

چیزی که دارم میگم اصلا ربطی به هدف و نا امیدی و این چیزا نداره

دارم میگم واقعا اون اصل زندگی چیه؟ اون کنه و ماهیت و جوهره ی اصلی که قرار بوده به خاطرش بیاییم و زندگی کنیم چیه؟

انسان؟ که ریشه ی کلمه اش از فراموشی و چه بسیار فراموشکاره

یک فراموشکار چجوری میتونه اون هدف اصلی رو ببینه و درک کنه؟

یک موقعهایی میرسیم به اون جوهره میفهمیم و درکش میکنیمولی یک مدت بعد دوباره اون حس گمگشتگی و پوچی ناشی از فراموشی کل وجودمون رو پر میکنه مثل اون ماهی قرمز تو تنک که برای لحظاتی میفهمه تو تنگه و حتی حجم آبی که توشه رو هم میتونه محاسبه کنه اما چند دقیقه بعد دوباره فراموش میکنه و با نگاه جستجوگرانه و گاه پوچ گرانه میچرخه و می چرخه و می چرحه.

واقعا چی از زندگی میخواییم؟.



رسمش نبود که چنین بیگانه وار مرا
آواره ی کوه و کمر و بیابان کنی
من گفته بودمت که مرا فکر رفتنت
دیوانه میکند و بگفتی مزاح میکنی
من از پس تمام نگاه و حرفها برامدم
اما تو هر لحظه مرا دیوانه میکنی
من در میان گریه خندم و در خنده گریستم
آری چنین با دل من رفتار میکنی
دیریست خو گرفته ام با حرف مردمان
رسمش نبود با من بیچاره چنین کنی
دیگر چه باشی و نباشی  فرقی نمیکند
وقتی کنارمی اما نگاه نمیکنی
ای کوه ای دشت ای اسمان ببین
من خون گریستم اگر کتمان نمیکنی
تنها خداست مرهم این قلب خسته ام
به شاخه ها نگر اگر جستجوش میکنی


گیرکرده ام من خسته
در نامعلوم ترین جنگ این دنیا
در بی معنا ترین قصه ی تقدیر
در تاریکترین گوشه ی دنیا

گیر کرده ام در جنگی نامعلوم
همانند آن مدافع خسته
که دلش خسته از تمام کشتنها
خسته از اشوب و دشمن و ژسه

نه امیدی به پیروزی
نه امیدی به جنگ دارد
لشگر همیشه ی خسته ی دل
همیشه با تو سر جنگ دارد

گیر کرده در انتخابهایش
فرمانده ی جنگی این قصه
که به اتش کشد دنیا را
یا شود مغلوب این دسته

جنگ جنگ رابطه هاست
چون ت کثیف فرماسون
جنگ بر سر چه هست صد حیف
از این انسان و قوم انگل و سامسون

گیر کرده در این فصلها
در عمق خاکستری پاییز
در بی فروغ ترین غروب آرام
ساکتترین نقطه ی این جالیز

قدم به قدم در این تلاطم شوم
در تاریکترین مرز فاصله ها
در تاریک ترین نقطه ی هستی
در عمق سیاه چال آرزوها

گم کرده ام اخرین برگ
طلایی درخت رویاها
غرق میشوم در این جنگ
پر ز غوغای روابطها


در این بیدادگاه دل فریبانه

نشستم بی قرار در حسرت خانه

در آنجایی که بودم من زمانی پر ز شادی

کنون هستم سرابی رو به وارونه

کنارم زندگی ها غصه ها گلها گذشتند

زمان طی شد دلم گشت پر ز ویرانه

به سان مرغ در زندان تمام روز میخوانم

چرا گشتم جدا از یار و کاشانه

دلم از غصه هایش قصه هایش شاد میخواند

به سان کودکی گاهی بخندد گاه هم گریه

هنوز خواند نوایی مرغک بی جان تنهایم

 نوایی تا شود پر این زمان و این غمک لحظه


ساده

مهر 1391


من ندانم که به کی زنده
و کی رخت ببندم ز جهان
لیک دانم قدر یاران و جهان گذران
بخت با من نیست یک سو
و بزد خنجر غم بر دل من
لیک یادم هست حال و احوال خوش و زخم زبان
روزگار میگذرد نیست به قلبم کینه ای
لیک قدر عافیت دانم و قدر دوستان

ساده
آبان1397


راست میگفتی تو

باید از کوچه گذشت

باید از ماه گذشت

دل سپرد به صدای طپش پنجره ها

دل سپرد به هوای خنک آن دم صبح


راست می گفتی تو

زندگی راهیست تلخ

پیچهایی دارد پر زتنهایی و غم

و خدایی که به قول سهراب

به همین نزدیکیست

پشت آن کاج بلند


راست میگفتی تو

کوکی ها خوش بود

غصه ها بی غل و غش

دل ها مان همه پاک

دانه های همه مان پیدا بود


راست میگفتی تو

من نمیدانستم

هر دلی آن دل نیست

دل شیر میخواهد

گذراندن این دهر دو رنگ


راست می گفتی تو

زندگانی نیست آنچه آنان گویند

عالمی دیگر بباید, آدمی دیگر نشاید


راست میگفتی تو

زندگیمان همه در گیر غم است.


ساده

دی ماه 1396


غروب که میشود

زیبایی اسرار آمیزی دنیا را فرا میگیرد

رنگها در هم می آمیزند

و صحنه ی با شکوه نبرد روز و شب شکل میگیرد

در میان این انسانها

بع دوردستهای خویش مینگرم

به روزهایی دور

به آرزوهای دست نیافتنی

و گاهی چقدر

این سکوت غروبها را دوست دارم


ساده

بهمن 1396


برگ پاییزی سبزی بودم

خفته در شاخه و در سایه ی ابر

در کنار غزل مرغ دوتا

مینواختم شاد موسیقی دهر

در کنار دوستان جانی

"از نوای عشق ندیدم خوشتر"

شاد بودم و فارغ ز جهان

من ندیدم غم و غصه در شهر

تا که شد باد خزان آشفته

سوخت هر آنچه که ساختم در کار

زرد گشت رویم و غم ریخت مرا

پخته گشتم از غزل خوانی یار

چشمها غمزده داها مرده

در عجب ماندم از یار و ذیار

برگ پاییزی سبزی بودم

که شدم پخته به دست روزگار


آبان ماه 1397



اینک بهار با همان لحن همیشگی

آوازخوان از کوچه ها گذر می کند

بوی گل و نسیم و درخت و شکوفه ها

اینک در این کوچه چه غوغایی می کند


بعد از تمام خستگی آن زمستان پیر

دود و غبار و غصه آن هم یک دل سیر

سرما و یخبندان آن قلبهای سرد

اینک بهار سر میرسد هرچند که دیر


هرچند بهار فصل شادی  و خوشی ست

اما این بهار  پر از دلمردگی ست

پر از مرگ و غم و گریه های سیر

پر از آرزوهای برباد رفتنی ست


باران که بود روزی رحمت پروردگار

اینک چو تیشه بزد بر ریشه های یار

ببرد و  بکند و خراب کرد همه چیز

فرقی نکرد برایش چه جوانه چه خار


باران که از پیش خدا می آمد

با دست پر و همیشه شاد می آمد

اینبار چرا نبود برایش فرقی

که بر سر که چه ها چه خواهد آمد


دیریست پریم از این ماجراو درد

از غصه های یک عاشق ظاهرانه مرد

از قصه های روزگار پر از جذر و مد

از مردمان خشن و گرم و نرم و سرد


از شاعرانه های زودگذر بدون ثمر

از نامردمی های بدون جواب و قهر

از نغمه های شاعرانه ی ملموس لوس وار

از هرچه خاطره و شادی و هنر


این خرده کلام ها نه امید و نه غم است

این ها توصیف روزگار یک ملت است

ملتی به ظاهر همیشه استوار

اینها روزگار غم آلود میهن است


در غم سیل زدگانی که بهارشان امسال بهار نبود.






هر روز تورا می بینم که با یار همیشگی ات نشسته و به عابران نگاه می کنی! گاهی از این همه هیاهو می خندی و گاهی از این همه تنهایی گریه ات می گیرد همیشه آنجا نشسته ای

نمی دانم آیا تعداد عابران را می شماری؟! چون من میدانم که از مدرسه تا خانمان چقدر راه است! من میدانم از تو تا اتاقم چند آواز گنجشک طول می کشد تو همیشه آنجا ایستاده یا نشسته ای و مرا که همیشه تنها می آیم و می روم را می نگری؟ میدانم از تو می خوانم که تو هم نگاهها را می خوانی!

کنارت نشسته بودم روبه رویم بهشتی بود آرام نورها می رقصیدند و رنگها می چرخیدند ارتفاع سبز بود و آسمان آبی-سپید! آن روزها همه چیز بهشتی بود حتی سنگفرش زیر پاهایم

تو دقیقا من را می فهمی! من آهسته آهسته می روم و تو آهسته آهسته نگاهت را از من میگیری

امروز هم آمد و تو هنوز هم آنجایی نمیدانم چرا نگاهت از خاطرم نمی رود! با آن پیکر مغرور خود سرافراز با همراهت نشسته ای و به ما میخندی! شاید تو هم به پوچی دنیا رسیده ای نمی دانم!

تا به حال توجه کرده ای که چرا انسانها اینجا انقدر عجله دارند؟! چرا هیچ گاه تورا نمی بینند؟! تا به حال به خانه ی آنها رفته ای؟! فرق حمام با پذیرایی چیست؟ چرا که در حمام خیس شوی موردی نیست و در جایی غیر از آن کثیف هستی؟! مگر یک دیوار چقدر تفاوت ایجاد می کند؟! تا به حال به قید و بند مضحک انسانها توجه کرده ی؟

هنوز آنجا نشسته ای و من امروز خسته ام! تو هم خسته ای؟! آری کوله بار گناهانم که بر دوش من است خسته ام کرده است! من گاهی به سرم میزند و کارهایی انجام میدهم! میپرسی چه کاری؟! از نگاهت فهمیدم! با آنکه هیچ گاه چیزی نمی گویی اما من به جایت حرف میزنم! روزی خواستم گناهان و اعمال نیکم را از صبح روی کاغذی ثبت کنم:

صبح نمازم را خواندم(10 امتیاز), پدرم را از خواب پیش از آنکه دیر شود بیدار کردم(10 امتیاز), به مدرسه برای کسب علم و تحصیل رفتم(2 امتیار), به دوستانم سلام کردم(70 امتیاز), یکی از مدادهایم را به دوستم دادم(15 امتیاز), به معلممان لبخند زدم(7 امتیاز), ظرفهای خانه را شستم(171 امتیاز), جمع کل=480

ندا زد: هی! واقعیات اعمالت را بگویم؟! نماز صبحت را انقدر خوابالوده خواندی که اگر نمیخواندی بهتر بود(15 امتیاز منفی), پدرت را با لحن خشن بیدار کردی(50 امتیاز منفی), با اکراه و کلی غر به سمت مدرسه رفتی(70 امتیاز منفی), به برخی از دوستانت با اکراه سلام کردی(80 امتیاز منفی), مداد کهنه ی بی ارزشت را به دوستت دادی(100 امتیاز منفی), به علت امتحان آن روز و هدف خاص ات به معلم ات سلام کردی(80 امتیاز منفی), ظرفها را برای رسیدن به خواسته ات و عزیزکردنت شستی(180 امتیاز منفی), جمع کل=550 امتیاز منفی و البته هزاران هزار لحظه که خدایت را شکر نکردی! باز هم حساب کنم؟!

سلام! تو هنوز اینجایی و فقط منم که تورا می بینم! انقدر نگاهت سبز شده که شانه هایت خم شدند اما هنوز همان غرورت را داری! شنیده ای که می گویند درخت هرچه پربارتر سربه زیرتر؟! میدانی منظورشان چیست؟! فکر نکن که منظور از بار مشغله و اغراض مادی است؟! اصلا! چون اگر اینگونه برداشت کنی خم شدن شاخه ها به معنی سر به زیری در مقابل قدرتمندان برای رسیدن به هدف شوم است! اگر بار را اینگونه تفسیر کنی کل جمله غلط می شود! تا به حال این تفسیر را نشنیده بودی؟! خواهش می کنم همه چیز را در همه ی پهنه ها نبین!!!.

من باز آمده ام شنیده ای که کوچه باغی از فقدان آب مرد؟ شنیده ای که غقابها به شهر آمدند و بچه گنجشکها یکی یکی در صدد مردن اند؟! صدای فغان جریان را که راکد مانده است را شنیده ای؟! شنیده ای که کویر به آسمان چه گفت؟ شنیده ای که قیمت مرگ چه ارزان شده و غرور 50 درصد تخفیف خورده است؟! اگر می سنیدی می فهمیدی که خوش بختی چیست و خود فروختگی چه معنایی دارد

سلام امروز وقت دارم کمی بیشتر در کنارت بمانم چند وقت است که رنگت پریده است! آنفولانزا گرفته ای؟ باد پاییزی همه جا پیچیده است! به اطرافت نگاه کرده ای؟ رو به رویت چه بهشتی است! اما اینجا هم عالمی برا خود دارد؛ ارتفاع نارنجی شده است, آسمان خاکریست و تو نیز کمی زرد شده ای جریان تیره تر شده اما نقش های درونش همچون افسانه ها خیال انگیز است تو هنوز توجه می کنی؟ بگو تا بدانم! آیا چشمانت را زیر باران سهراب شستی؟ چترهایت را بستی؟ جور دیگر نگاه کرده ای؟ توجه کرده ای که انسانها چه سریع فراموش می شوند؟ میدانی چرا قبل از مرگشان این همه سعی و تلاش می کنند؟! ترس از فراموشی! اما چه سخته که زنده باشی و فراموش بشی

تو هرروز زردتر می شوی رو به رویت بهشتی طلایی شکل می گیردنگاهت مصمم شده و قامتت راست تر! حتی نگاه سبز آشنایت آتشین شده است! آیا هنوز خودت هستی؟!

مثل هر روز من و تو تو طلایی و من هنوز همان من قدیمی!تو هرروز راسختر و من هر روز خمیده تر تو افسانه ای شدی پر هیاهو و من چون فرضیه ای بی ثمر در انتهای رساله ی دانشمندی گمنام تو موثر و درمان کننده و من چون قرص سرماخوردگی فقط یک مسکن تو آوای آزادی سر میدهی و من

انقدر زیبا شده ای که نمیتوانم نگاهم را از تو بگیرم! چنان باشکوه و با عظمتی که هر دیده ای را تسخیر خود می کنی و تو همیشه متواضع بودی در سرعت تواضع جز فراموشی سودی ندارد! اما در انسانیت هنوز از بالاترین مقامهاست پس درود بر انسانیتت که همیشه بر سرعتت غالب بوده

امروز از کنارت دوباره رد می شوم دیگر نگاهت مهربان نیست اعضایت را طلا گرفته اند! باد در تو نبیز تاثیرگذار شده است! تو نیز طلا شده ای! نمی دانم آن را به فال نیک بگیرم یا نه اما بدان برگها وقتی طلا شدند میریزند.

مثل همیشه تنها از کنارت می گذرم تو در کما رفته ای طلاهایت را همان باد از تو گرفته است همراه همیشگی ات برایم تعریف کردتعریف کرد که باد آمد و طلاع=هایت را از تو گرفت به زور یا اختیار نمیدانمتمام شکوهت به ناگه فرو ریخته و تو کاملا عریان در برابر همگان ایستاده ای!  حتی همراهت دیگر نمیخواهد کنارت باشد چرا که تو او را نیز تنها گذاشته بود آیا تو همان مغرور همیشگی من بودی که ستایشت می کردم؟!

خوشه های طلایی ات همگی به زمین ریخته اند. هر روز از کنارشان عبور می کنم تو هنوز همان راست قامتی هستی که بر فراز بهشت روبه رویت ایستاده ای و مغرورانه به آن خیره شده ای این روزها عابران کمتری از کنارت عبور می کنند و تو فرصت تامل بیشتری پیدا کرده ای حتی امروز مرا هم ندیدی! واقعا انقدر تغییر کردی؟!

امروز آشوب می بارد! تو با جامه ای پر از هیاهو ایستاده ای. من و تو شباهت های زیادی داریممثل همین امروز که همگان از غوغا گریزانند و من و تو نشسته ایم گلبرگی می گفت که روزهای آشوب برای او چون ایام الموت است! همه از سهم آشوب چتر میگیرند و به دنبال سرپناه اند اما من و تو صورتمان را به سمت آشوب گرفته و میخندیم. قدمهایمان را آرام تر می کنیمدیوانگی را همیشه بیشتر دوست داشتیم

امروز آرام است آشوب دیروز تمام خوشها هایت را با خود برده و تو همان همیشگی من شدی صاف و بی غل و غش و البته استوار! نگاهت مانند قبل شده است. می توان گفت معنی انسانیت را باز یافته ای و فهمیده ای که اینجا برای ماندن نیست و فاصله ی مرگ و زندگی فقط یک نفس است

اینجا زندگی همیشه پابرجاستارتفاع هستجریان هستمرغابی هستدنیای سهرابی زیبایی در اینجا پابرجاست مثل هرروز مثل همه ی روزهای قبلدوباره از کنارت رد میشوم و شوکه و بهت زده اینبار می ایستم! تو رفته بودی سکوت فاصله مان را پر کرده بودحقیقت تلخ را مزه مزه می کردم باغبان دستها و تنه ات را از زندگی جدا کرده بود و تو و تو درخت خوشه های طلایی من دیگر رفته بودی



به تک ستاره ی آسمان شب، سلام
به تک برگ شاخسار درخت خشک، سلام
بر اخرین امید روزهای بر باد
به اخرین روزنه در تاریکی، سلام

سلام به کوچه های نم زده از باران
بر آستان قدم پوش جلوگه یاران
سلام بر تکه ابر این غروب تنهایی
بر دل خونین و چرکین این آسمان

سلام بر قطرات اشکهای بی حاصل
بر غصه های دریای دل بی ساحل
براین یگانه مفلوک قرن نفرینی
بر این زمانه ی چنگ خورده ی باطل

در این مراحل هفت وادی عطار
در این هفت خوان بی نشان و بی کس و کار
در این یگانه دهلیز پرهراس بی پایان
چگونه توان که رسیم اخر کار به یار؟

خانه ی دوست را سهراب پیدا کرد
محتشم راه یار را پیدا کرد
حافظ از بهر شراب و خانقاه
مولوی شمس جانش را پیدا کرد

ولی ناگهان هوا سرد شد
چنان ناجوانمردانه بی رحم شد
که مست را محتسب پیدا کرد
فروغ در پی ستاره اش گم شد

هنوز کاشان بوی خون دارد
جنوب کشورم بوی جنگ دارد
نشستند ادمیان همچنان بر ساحل
کمان نشان از دل آرش دارد

هنوز امید هست تختی برگردد
یکی میگفت کاش شاه برگردد
و ان یکی با نگاه غمگینش
میگفت برگردد

ولی چو موجهای دریای بیکران
نظر همی آید و باز میرود به جان
شبیه نفسهای بیماری کرونا
خشک آید و گیرد جانها به یکسان

یکی موافق،مخالف، یکی خوشحال است!
در این میانه یکی در پی جان است
یکی بشکن ن محتکر بنشسته
دیگری دربه در به دنبال محلول است

یکی احتکار کرده ماسک ها را
دیگری نجومی کرده قیمتها را
یکی بیخیال و بیشعور در سفر
دیگری حراج کرده جنس ها را

یکی دستور عنبر نسا می نوشت
دیگری قرص جوشان شده می نوشت
آن یکی پست جوکهای مضحک و خنده دار
دیگری دستور کیک می نوشت

باز هم شب و غصه و شعر و من
سردرگمی از هرانچه در غیر و من
گرفتاری مردم و کشورم ایران
گرفته خواب شب از دیده و عقل من

دعا میکنم به درگاه آن مهربان
خداوند خورشید و ماه و زمان
به رب العالمین این روزگار
خداوند زیبای هفت آسمان

که ما را ز جهل رهایی دهد
ز بیماری و فقر، آسایش دهد
هرآنجا که نبردیم به کار عقل
همانجا همانجا نجات دهد


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها